در آسمان پهناور دلم به دنبال خدا می گشتم
و بی درنگ او را صدا می زدم
و از می خواستم تا خودش را نشانم دهد
و من چشم هایم را بسته بودم بی آنکه خود بدانم
و پرواز پروانه را نمی دیدم
و گوش هایم را از جهل گرفته بودم
و صدای جاری شدن رود حق را نمی شنیدم
.
.
.
ناگهان در آن لحظه ی خالی از شیطان
در آن بازدم زیبای بهار
گنجشکی روی دست من نشست
و فقط خدا می داند که با نشستنش چه ها که نکرد!!!
چشمانم را باز کردم
دستم را از روی گوش هایم برداشتم
و برای اولین بار دنیا را همان طور که بود دیدم
چقدر شگفت انگیز بود!
و خدا چقدر نزدیک بود
نزدیک تر از آن که احساسش کنم
و این بود معجزه ی لحظه ی ناب بندگی...
موضوع مطلب :