خلوت دل دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود شب که می شد دوبرادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند .یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد وگفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم.من مجرد هستم وخرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میکند. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم رو برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم.من سرو سامان گرفته ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تامین شود. بنابراین شب که شب که شد یک کیسه گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادرش برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است.نا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبار ها به یکدیگر برخوردند.آنه ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه های گندمشان را بر زمین گذاشتندو یک دیگر را در آغوش گرفتند . موضوع مطلب : مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی
دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی
بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و
مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد
هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به
خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا
ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه
دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟ موضوع مطلب : پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک درمورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد موضوع مطلب : خارکش پیری با دلق درشت پشته ای خار همی برد به پشت
لنگ لنگان قدمی برمی داشت هر قدم دانه ی شکری می کاشت
کای فرازنده ی این چرخ بلند وی نوازنده ی دل های نژند
کنم از جیب نظر تا دامن چه عزیزی که نکردی بامن
در دولت به رخم بگشادی تاج عزت به سرم بنهادی
حدّ من نیست ثنایت گفتن گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زین سان گام دولتت چیست عزیزیت کدام
عزت از خواری نشناخته ای عمر در خارکشی باخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به که نی ام بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت به خسی چون تو گرفتار نساخت
داد با این همه افتادگی ام عز آزادی و آزادگی ام
جامی موضوع مطلب : من پذیرفتم شکست خویش را موضوع مطلب : دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید.بیمار زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.مرد جوان عصازنان به عیادت همسرش می رفت و از درد چشم می نالید.موعود عروسی فرا رسید.زن نگران صورت خود که آبله آن را فراگرفته بود و شوهر هم که کور شده بود.مردم همه می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش کور باشد.20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود! همه تعجب کردند.مرد گفت:من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم! موضوع مطلب :
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندها
امکانات جانبی بازدید امروز: 25 بازدید دیروز: 51 کل بازدیدها: 147372 |
||