در کوچه پس کوچه های زندگی
به یاد دارم پیرمردی را
که با فانوسش در شب
قدم بر می داشت
و آه می کشید
برایم عجیب بود
و روزی درباره ی این رفتارش از او پرسیدم
و او چه صبورانه پاسخ داد
در انتظارم
در انتظار یک نور
که شایداین بار او را ببینم
باز از او پرسیدم
مگر نور چراغت کافی نیست؟
او گفت
فانوس برای من یک وسیله است
برای این که دنبال نور واقعی بگردم
من از حرف های او چیزی نمی فهمیدم
تا این که روزی
پیرمرد را دیدم
که کنار کوچه افتاده
و فانوسش خاموش است
برای اولین بار به جمله ای را که روی فانوس نوشته شده بود دقت کردم
"شاید این بار پیدایش کنم،قبل از این که نور فانوس خاموش شود"
.
.
.
موضوع مطلب :