اندکی پیش گذرم به کوچه ی تنهایی افتاد.
کوچه ای آن طرف باغ بهشت،پشت صف آلاله ها.
در سکوت شب و بیداری و خواب ، ناله ای جاری شد.
به سوی او رفتم
مجنون بود!!!
من از او پرسیدم:آی ای مجنون!
بی سر و سامان و تنها مانده ای
راست می گویند که تو جا مانده ای؟!
گفت آری سست و تنها مانده ام
در سکوت تلخ شب جامانده ام
لیلی ام رفت و من گم گشته باز
در هوای دیدنش وا مانده ام
هان چه شد؟ از لیلی ات خیری نبود؟
باز هم تنها شدی در محفلت لیلی نبود؟
گفت ای دیوانه لیلی ام خداست
عاشقی جز بر خدا کاری خطاست
من برای مردمان نالیده ام
از برای او فقط خندیده ام
مردم از دیرباز من را دیده اند
از چشم من تنها لیلی چیده اند
کاش دل هاشان کمی هشیار بود
دیده هاشان پر ز عشق یار بود
کاش به جای حمل بار ادعا
در دلشان حرفی از زنهار بود
موضوع مطلب :