شب بارانی بود
دشت هم آبی بود
آسمان می گریید
کفش ماه گم شده بود
کفشدوزک می دوخت
گیوه ای از جنس باد
اما ماه کفش های خودش را می خواست
و لب دامن آب را می دوخت به افق
ماه چه شیطان شده بود!
کودکی بازی کرد
و ماه را بویید
ماه از خاطر برد
کفش بهاری اش را
و چشم دوخت به او
که گویی فرشته ای گم شده بود
اما هیچ کس به دنبالش نمی گشت
شاید او در دل مه گمشده بود
یا که در سیاه زیرزمین
به فراموشی سپرده بودندش؟!
آن شب ماه
کفش هایش را از یاد برد
و پی دلتنگی گشت
تا او را برای قلب سنگی آدم ها
پست کند!!!
موضوع مطلب :