خدایا
خدای بزرگ و مهربون
دیشب وقتی بابام اومد خونه خیلی عصبانی بود
همه چیزو شکست...سر مامانم داد زد...
آخه اونو اخراج کرده بودن
...
امروز هم مامانم زنگ زد به خالم
و گفت که بابام مرد بدیه و دیگه نمی خواد باهاش زندگی کنه
...
وقتی از مامان بابام می پرسم که چرا این کارها را می کنن و این حرف ها رو می زنن جواب میدن:
آدم بزرگ ها مشکلاتی دارن که بچه ها نمی فهمن
خدایا
من هیچ وقت سر کسی داد نمی زنم
هیچ وقت با کسی قهر نمی کنم
مامان بابامو دوست دارم و به حرفشون گوش میدم
اما...
مامانم میگه وقتی که بزرگ بشم مثل بقیه آدم بزرگ ها فکر می کنم
پس خدایا من نمی خوام بزرگ بشم
دوست ندارم دروغ بگم
حرف بد بزنم
و تو رو از یاد ببرم...
موضوع مطلب :