آن شب
من بودم و یک فانوس
فانوس امید
که در تاریکی شب
سوسو می کرد
و او را می دیدم
که چلچراغی از شادی
بالای سرش روشن بود
در آن شب
من در ساحل غم
منتظر امواج سهمگین زندگی بودم
و او با شن های ساحل
برای خودش قصر تازه ای می ساخت
من در حسرت یک پلک زدن
یک نگاه
و او در آرامش بود
من او را چشم در راه بودم
و او رویش را از من برگردانده بود
و لبخندزنان
تا خدا پیش می رفت
و من و اشک هایم را
پشت سر می گذاشت
او با مرگ همراه شد
و مرا به ساحل فراموشی سپرد
....
تقدیم به همه ی بیمارانی که درون کما هستند
موضوع مطلب :