سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوت دل
چهارشنبه 90/10/21
نویسنده : به آفرین امام

دیرگاهیست


بالهایمان را آویخته ایم به جالباسی


عادت کرده ایم به زمین


زمین جای گرم و نرمیست


چه خیال اگر چشمهایمان را خواب


چه خیال اگر دلهایمان را آب برده است!

صبرکن سهراب

گفته بودی قایقی خواهی ساخت

قایقت جا دارد؟؟!!!

من هم از این همه همهمه ی اهل زمین دلگیرم!!!!




موضوع مطلب :

 

چند وقت پیش فیلمی دیدم تحلیل شیطان پرستی در اسلام  چیز های زیادی گفته شد ادعا هایی شنیده شد

 

اما یک چیز مرا میخ کوب کرد

 

آری درست است

 

ایستادم و اندیشه کردم

 

آنها دارند با ما چه می کنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

از جانمان چه می خواند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدارا قبول ندارند به ما چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

پس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

یک علامت سوال بزرگ

 

خودم شنیدم با گوش های خودم 

 

خبر نگاری با یکی از سیاستمداران یهودی که در اصل امروز این دین پاک الهی دیگر شباهتی به خدا ندارد و نزدیکی زیادی به شیطان پرستی دارد مصاحبه می کرد

 

او گفت: ما می دانیم که یهود ها و مسیحی ها علیه مسلمانان دست به یکی کردند

 

خوب باشد قبول

 

به محمد پیامبرمان چه کار دارید

 

خودش گفت باز خودم شنیدم

 

-ما معتقدیم عیسی و موسی مظهر عشق هستند

 

من هم معتقدم همیشه و حتی الان که دارم این را می نویسم اما تعجب کردم و قتی گفت

 

-اما من زندگی محمد را از زبان نویسندگان مسلمان و غیر مسلمان خوانده ام و معنقدم او نمونه ی بارز یک تروریست است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

تروریست  تروریست  وای پناه بر خدا من هنوز در ناباوری ام

 

 

 

 

 

 

 

بیایید با هم جلویشان را بگیریم

 

دوستان تو رو به خدا

 

 

 

 

 

اگر علاقه مندید با نظر هایتان اعلام کنید تا لینک دانلود این فیلم ها را براتان بگذارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90/10/15
نویسنده : به آفرین امام

دردواره ها

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90/10/15
نویسنده : به آفرین امام

 

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد  !

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست  !

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

 

   




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90/10/8
نویسنده : به آفرین امام

عشق یعنی مستی و دیوانگی

                                          عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر            

                                         عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختنَ        

                                         عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن           

                                          عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار و انتظار                  

                                         عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن             

                                         عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی لحظه های التهاب          

                                         عشق یعنی لحظه های ناب ناب

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90/10/8
نویسنده : به آفرین امام

درک عشق...

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی که با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

 “ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

 منبع:وبلاگ دیوونگی

 




موضوع مطلب :
<      1   2      
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 142826