خلوت دل زندگی یعنی برای رسیدن به خانه ی آرزوها تلاش کنیم نه این که خانه ی آرزوها را برای رسیدن به زندگی تباه کنیم.... موضوع مطلب : دیر یا زود باید خوشه های گندممان را دسته کنیم چون زمانی می رسد که باید این دسته ها را با خودمان ببریم باید به سفری در آن طرف ابدیت برویم و شاید آن روز همین گندم ها تنها توشه ی ما باشد روزگاری ست در این گندم زار زندگی می کنیم و گندم می کاریم و گندم درو می کنیم تا زمانی که وقت سفرمان فرا رسید بارهایمان را بسته باشیم تنها یک چیز... بی چاره کسانی که لابه لای هیاهوی گندم ها گم شدند و یادشان رفت که خوشه هایشان را دسته کنند . . . موضوع مطلب : خداوندا... ما به دنبال چه معجزه ای می گردیم؟ معجزه از این بیشتر که این دنیا را تنها در شش روز خلق کردی؟! . . . موضوع مطلب : یاد آن روزها به خیر آن روزهایی که بلبل اطراف گل پرسه می زد و عشق در باغ چراغانی دنیا پرپر می زد روزهایی که در آن روشنی از روزنه ی امید پیدا بود و کودکان در پی سکه ی دهشاهی بازی می کردند یاد آن روزها به خیر که دوستانی مانند آیینه داشتیم یاد آن روزهایی که باران همدم همیشگی پنجره بود و رود از خشکسالی چیزی نمی فهمید و ماهی هیچ وقت زیر قولی که به کاشی های حوض داده بود نمی زد آن روزهایی که عقل سر جنگ با عشق نداشت و محبت با منطق ستیز نمی کرد روزهایی که در آن کودک از ترکیدن بادکنکش نمی ترسید و باد همیشه در آسمان آبی با بادبادک همراه می شد عجب روزهایی بودند یادشان به خیر . . . . موضوع مطلب : در کوچه پس کوچه های زندگی به یاد دارم پیرمردی را که با فانوسش در شب قدم بر می داشت و آه می کشید برایم عجیب بود و روزی درباره ی این رفتارش از او پرسیدم و او چه صبورانه پاسخ داد در انتظارم در انتظار یک نور که شایداین بار او را ببینم باز از او پرسیدم مگر نور چراغت کافی نیست؟ او گفت فانوس برای من یک وسیله است برای این که دنبال نور واقعی بگردم من از حرف های او چیزی نمی فهمیدم تا این که روزی پیرمرد را دیدم که کنار کوچه افتاده و فانوسش خاموش است برای اولین بار به جمله ای را که روی فانوس نوشته شده بود دقت کردم "شاید این بار پیدایش کنم،قبل از این که نور فانوس خاموش شود" . . . موضوع مطلب : کودک از خدا پرسید: مرا به کجا خواهی برد؟ خدا گفت: زیاد نمی توانم توضیح بدهم باید به من اعتماد کنی و به آنجا بیایی مطمئن باش جای خوبی ست کودک لحظه ای مکث کرد سردرگمی او را فرا گرفت و در یک لحظه او دچار تردید شد و رویش را برگرداند . . . حالا همان کودکی که دستان پر مهر و محبت خدا را رد کرد و تقدیر را نپذیرفت اکنون گرفتار دست های خشمگین روزگار شده که باعث شده اند خدایش را به دست فراموشی بسپارد .... آری این گونه است حکایت غریب ما انسان ها موضوع مطلب : سلام بنده ی عزیزم بله من نامه های زیبایت را می خوانم نیازی به نامه نیست من در قلب تو و همیشه کنار تو هستم اما خوب می دانم که تو نامه نوشتن برای من را دوست داری پس بنویس نگران غلط های املایی ات نیز نباش آن ها در خواندن من اشکالی ایجاد نمی کنند در نامه هایت گفته بودی که می خواهی مرا ببینی و گفته بودی که از این همه ظلم و ستم اهل زمین دلگیری هر چند که من دیدنی نیستم و هر چند که ظلم اهل زمین تمامی ندارد اما من تصمیمی گرفته ام می خواهم تو را با خودم کنار فرشته ها ببرم دوست داری با من بیایی؟ . . . ادامه دارد...
موضوع مطلب :
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندها
امکانات جانبی بازدید امروز: 39 بازدید دیروز: 41 کل بازدیدها: 145249 |
||