سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوت دل


زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91/1/16
نویسنده : به آفرین امام

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، اینبهترین خبری است که شنیدم. .




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91/1/16
نویسنده : به آفرین امام

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91/1/16
نویسنده : به آفرین امام


پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91/1/16
نویسنده : به آفرین امام

نامه عاشقانه یک کودک

با اینکه بابایم می گوید دهانم هنوز بوی پفک می دهد ولی من تو را عاشق می باشم،
ای دختر همساده! هر بار که با موهای دمب موشی ات به حیاط می ایی تا لی لی بازی کنی و هی دماغت را بالا می کشی از بس هوا سرد می باشد، دل کوچک من خیلی غنج می رود.
ان روز که در استپ هوایی توپ را بالا انداختی که ""کودک فهیم"" و من سوزیدم، فهمیدم که در گلویت گیر کرده می باشم و اصلا فکر نمی کنم که تو از ممد فرنگیز خانوم اینا با ان کت شلوار مسخره اش خوشت می اید.
من از تو خیلی دلگیر می باشم از بس عباس اقای بقال محله لپ تو را کشید که ""کوچولو چی می خوای؟"" و تو بی حیایانه خندیدی و من تا صبح ماهواره ممد فرنگیز خانوم اینا را تماشا کردم که غیرت خونم نرمال شود.
من هر روز لب پنجره منتظرت می نشینم و با دستان کوچولویم هی گیتار می زنم که ""چه خوشگل شدی امروز"" و تو از سرویس مدرسه پیاده می شوی و در حالی که با راننده گنده بک سرویس بای بای می کنی و وسط کوچه مقنعه ات را در می اوری و من ""دلم تنگه برادرجان"" می خوانم و با سوزیدنم می سازم. ان یکی روز که معلمتان ""من بادام دارم"" درس داد و تو گریان امدی که ""دلم بادام می خواهد"" من به تو خیلی بادام دادم و تو خندیدی و نفهمیدی که من به چه دلهره از اجیل فروشی سر کوچه بادام را دزدیدم و اقاهه به من گفت:"" فسقلی الدنگ!""
تو خیلی خوشگل قشنگ می باشی ولی هیچ وقت به زیبایی خانم معلم ما که فامیل سوفیالورن اینا می باشد نمی رسی و بابایم عاشق او می باشد و به زودی با هم همسر می شوند و من خیلی خوشحال می باشم که خانم معلم عزیز که زنی زیبا و مهربان می باشد خیلی برای خوشبختی بابایم تلاش می کند....! خانم معلم می گوید:"" تا همین جا بس می باشد. دیکته عقشولانه بهت گفتم که خسته نشوی!""
من خیلی ناراحت می باشم که خانم معلم از احساسات پاک من سوء استفاده می کند و دیکته های بد اموزی می گوید از بس که همساده ما اصلا دختر ندارد. خانم معلم می گوید:"" من رفتم. به بابایت سلام برسان بگو پول این تدریس خصوصی ها را می کشم روی مهریه !!

 دوستان عزیز امیدوارم که خوشتون اومده باشه

این مطلب رو من از وبلاگ یکی از بهترین دوستام یعنی فاطمه گرفتم

برای دیدن وبلاگ محشر دوستم به آدرس رنگین کمان در پیوندها مراجعه کنین




موضوع مطلب :
شنبه 91/1/12
نویسنده : به آفرین امام

گاهی از تمام دنیا دلم می گیرد...

گاهی می خواهم سرم را روی بالش بگذارم و بگذارم سیل اشک هایم آن را خیس کند

گاهی حتی بال زدن پروانه،شکوفه های درختان،صدای زیبای آب و....

هیچ کدام نمی توانند یک لبخند را بر لبانم هدیه کنند

می دانید کدام گاه ها را می گویم؟!

گاه هایی که مرگ قدم پیش می گذارد....

ولی چه کارش می شود کرد؟!

به قول سهراب:

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

..........

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 91/1/7
نویسنده : به آفرین امام

حقیقت چیست؟

حقیقت گاهی به تلخی شربت سینه های مادربزرگ می شود

حقیقت گاهی عنکبوت می شود و با تنیدن تارش به روی زندگی ما

امید را از سینه ها می دزدد

حقیقت گاهی سایه ای می شود از جنس مرگ

و جلوی درخشش ستاره های ایمان را می گیرد

حقیقت آن چیزی نیست که همه ی ما در رویاهایمان تصور می کنیم

حقیقت همیشه یک شهر آرام با مردمی گرم و صمیمی و پرندگانی زیبا نیست

حقیقت همیشه زیبا نیست

...

و من می دانم که بیش تر شما سختی و تلخی حقیقت را با تمام وجود احساس کرده اید

و نیامده ام تا دوباره شما را به یاد نازیبایی های زندگی بیاندازم

من برای هدفی بزرگتر آمده ام

آمده ام تا به شما بگویم

از لا به لای تارهای عنکبوت هم نور امید عبور می کند

و سایه ی مرگ

گاهی می تواند با خواست خدا و دعای ما اندکی صبر کند و از جلوی نور ایمان کنار برود

و شاید روزی با تلاش و امید به آینده رویاهایمان به حقیقت بپیوندد

و اگر من و تو از همین حالا برای تغییر گام برداریم

شاید فردا شهری آرام با مردمی صمیمی داشته باشیم

دوستان

من آمدم تا بگویم

بیایید از همین حالا برای تقویت اراده مان و زیبا کردن زندگی مان

کفش های آهنینمان را به پا کنیم

و در جاده ی پر فراز و نشیب دنیا

دست در دست باد

به سوی هدف هایمان بدویم

حقیقت





موضوع مطلب :
<      1   2   3      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
پیوندها
امکانات جانبی

بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 142291